با ما همراه باشید

نکات مدیریتی

*یک قانون خوب*

منتشر شده

در

*یک قانون خوب*

 

*نشر:* گاهنامه مدیر

■ماشین را در زیر سایه درختی و در یکی از خیابان های فرعی برای دقایقی، پارک کردم تا ساعت پایان طرح ترافیک آغاز شود و بتوانم وارد منطقه طرح شوم.

 

□کودکی حدودا ۹ ساله را دیدم که با شتاب، کوله اش را جلوی در خانه ای انداخت و پشت سر خانم سالمندی که در دستانش چند پلاستیک از مایحتاج خریداری شده اش بود، دوید و گفت: خانم، خانم، اجازه بدهید کمکتون کنم.

 

●به یک باره انبوهی از پرسش ها، همراه با حالی شگفت زده و متعجب، ذهنم را در بر گرفت. این پسر بچه چگونه هم از خود مراقبت می کند و هم به دیگران اعتماد؟! در شرایطی که بچه های این سنین،  یا وابسته به والدین هستند، یا سر در بازی های کامپیوتری دارند، یا مشغول بازی با همسالان در کوچه ها هستند، و یا مثل شاهزاده ها، در خانه با مربی خصوصی کار می کنند!

 

○چگونه نیاز یک سالمند را “می بیند” و به او کمک می کند؟ چه کسی به او آموزش داده است؟ چگونه این احساس امنیت و اعتماد را به دست آورده است؟

 

■در همین حال و افکارم سیر می کردم، که دیدم همان پسر بچه با یک شاخه گل در دست، مسیر رفته را بر می گردد. پیاده شدم و  گفتم: می دانم عجله داری، عذر خواهی می کنم وقتت را می گیرم. یک سوال داشتم: این کمک به دیگران را در کتابها خواندی یا در مدرسه به تو آموزش دادند و یا پدر و مادرت به تو یاد دادند.

 

□همینطور که نفس نفس می زد و صورتش از گرما گل انداخته بود، گفت: ما در خانه یک قانون داریم و آن این است که: هر زمانی تکالیفم را انجام نمی دهم، یا کار بدی کرده باشم، پدر و مادرم از من می خواهند که حتما یک کاری که کمک به دیگران هست را انجام دهم. امروز استاد موسیقیم از تمرینم راضی نبود، مادر گفت برو ببین چیکار میخوای بکنی؟

 

●گفتم یعنی والدینت تعیین می کنند با چه روشی باید کمک بکنی، یا خودت انتخاب می کنی؟ گفت: آنها فقط می گویند ببین میخوای چیکار کنی؟

 

○با خود فکر کردم عجب پدر و مادر فیلسوفی دارد این پسر. یعنی این کمکت به این خانم مسن، تنبیهی بود که باید می شدی؟

▪︎گفت: بله…

▪︎گفتم: دیگر چه کمک هایی به دیگران کردی؟

▪︎گفت: چند بار به پسر همسایه که مدرسه استثنایی می رود، ریاضی آموزش دادم. چند بار هم رفتم پیش مادر بزرگم که تنهاست، خوابیدم. یک بار هم پول توجیبی روزم را دادم به یک نفر.

▪︎گفتم: این شاخه گلی که در دست داری داستانش چی هست؟

▪︎گفت: آن خانم از گل فروشی سر کوچه خونش خرید و به من داد.

▪︎گفتم: اجازه دارم اسمت را بپرسم؟ ▪︎گفت: محمد هستم.

▪︎گفتم محمد چند سال داری؟

▪︎گفت: ۹ سال.

▪︎گفتم: محمد، گل ندارم که به تو هدیه بدهم، ولی یک بسته شکلات گرفتم تا ببرم مهمانی، این را به تو  که امروز عشق، امید و شادی را به من هدیه دادی، می دهم. سلام منو به پدر و مادرت  هم برسان.

 

■خواهشی هم داشتم: اول اینکه مراقب خودت باش. طوری که گویا فهمید منظورم چیست؟ خندید و گفت هستم. به هر کسی کمک نمی کنم. دوم اینکه وقتی بزرگ شدی و خیلی توانمند تر از امروز شدی، به کمکت به دیگران ادامه بده. دستی تکان داد و خداحافظی کرد و رفت.

https://chat.whatsapp.com/LTBkTUjMs8lE11K0vnP5mU

□خوشحال شدم که هنوز میتوان دلهایمان را آب و جارو زد. هنوز می شود به فرزندانمان یاد بدهیم که در رنج، درد، شادی و غم دیگران شریک شوند. هنوز میشود عشق را به دیگران هدیه کرد. هنوز می توان لبخند را بر آسمان هر کوچه ای به پرواز در آورد….

___________________________

*بازنشر پیام = گسترش دانایی*

___________________________

💠 *تلگرام*

https://t.me/gahname_modir

👨‍💻 *سایت*

صفحه نخست

👩‍💻 *اینستاگرام*

www.instagram.com/gahname_modir

_____________________________

🟨🟩🟦🟪⬛⬜🟫🟥🟧

ادامه مطلب
برای افزودن دیدگاه کلیک کنید

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *